Emo Boy

Emo Boy

دو داستان كوتاه و بسیار زیبا

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت: که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:  زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:  شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید.  پیرمرد جواب داد:  متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد.  پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:  اما من که او را مي شناسم

---------------------------------------------------------------------------

 

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.

 


نظرات شما عزیزان:

javad
ساعت16:36---4 فروردين 1393
avali aali bood dovomi ham bad nabood merci

hastiiiiiiiiii
ساعت13:26---19 آذر 1391
kheyli khojmel boood

hastiiiiiiiiii
ساعت13:26---19 آذر 1391
kheyli khojmel boood

hastiiiiiiiiii
ساعت13:24---19 آذر 1391
kheyli khojmel boood

avril-black-emo
ساعت19:07---15 آبان 1391
kheyyyyyyyyyyyyyyyli ghashang bo0d
tnx


aramis
ساعت10:54---3 مهر 1391
قشنگ بود باریک<

zeinab.s
ساعت22:40---16 خرداد 1391
داستان جالبی بود.خوشحال میشم به وب من بیای و نظرتو بگی.

vahid
ساعت11:51---26 ارديبهشت 1391
eyval

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: مسعود ׀ تاریخ: چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:پيرمردكور,گدا,خانه سالمندان, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش اومدید.. نظر بدید خوشحال میشم


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , 7hill.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM